Friday, March 02, 2007

رقابت

در یک زمان و با سوت ممد هر دو دوست شروع کردن به شاشیدن. پیدا کردن جای دنجی مثل اینجا که کسی نباشه، کار سختی بود. ده یازده ساعتی طول کشید. تو این ده یازده ساعت تنها جملاتی که رد و بدل شد اینجا خوبه؟ و نه بود. دو دوست به هم نگاه نمی کردند. آشناییشون به خیلی وقت پیش برمی گشت. صمیمی بودند.

-مچ می اندازیم.

-نه، می دونی که مچ من از تو ضعیف تره. می دویم. هر کی بیشتر دوید.

-می دونی که من تو دو ضعیف ترم. این رقابت نمی شه.

-می خوای تک بیاریم. یا مثلا عدد بیاریم هر کی افتاد.

-نه، دوست ندارم این قدر تصادفی باشد. باید شکل معقول تری داشته باشد. مساله به نظرم ماورایی تر از تصادفی بودن است.

از همه چیز هم خبر داشتند. به همین علت تصمیم به این کار گرفتند.

-یعنی چی؟ تو عالم رفاقت نباید این کار رو می کردی.

-من کاری نکردم، پیش اومد. تو باید زودتر به من می گفتی.

-می خواستم اول چیزی شکل بگیره، بعد. خوب حالا چی؟ هر چی اون گفت؟

-نه، باید معلوم بشه که کی اول بهش بگه، من یا تو؟ اون نباید انتخاب کنه.

-ببین من واقعا دوستش دارم.

-جون تو منم همینطور.

-ممد، قبول کن که برای من بیشتر کف کرد.

چهره ممد درهم رفت. با خود فکر کرد، یعنی تمام شد.

-اوهوم قبول دارم. می دونی دارم به چی فکر می کنم.

دو دوست به هم نگاه کردند.

-اره. کاشکی اونم تو این رقابت شرکت می کرد.

-حتما هم شرکت می کرد.

به کفهایی که از بین می رفت خیره شدند و هر دو لبخند شیرینی زدند.

3 comments:

آر said...

اون جمله رو برداشتی، الان به این گیر میدم: ...و هر دو لبخند شیرینی زدند

آ said...

hm

Atorpat said...

کف کردن هم معیار جالبیه! ولی مثل بقیه چیزاست