Monday, December 31, 2007

لحظه رفتن با توجه به بعد و قبلش

وارد دانشکده شدم. دنبال یک جفت چشم آشنا می گشتم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ کجا بودی دیروز؟ چرا نیومدی فرودگاه؟

- هان، فرودگاه؟ برای چی؟

- مگه نفهمیدی؟ رفت دیگه.

- رفت؟ کجا؟

- بابا گیج می زنیا. خوب کاری نداری من باید برم، کلاس دارم.

- وایسا ببینم، یعنی چی رفت؟ اینکه نمی شه.

- چی می گی تو، ببین من رفتم

- نه تو رو خدا کجا می ری. وایستا، من نمی تونم این جوری.

اون رفت. اون رفته بود. دیروز با هواپیما. من وسط دانشکده خشکم زده بود. نمی دونستم چرا. تنها داشتم سعی می کردم بفهمم که اون رفت یعنی چی.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. دیروز موقع رفتنش فرودگاه بودم، البته جلو نرفتم، از همون دور برای آخرین بار دیدمش، سعی کردم تماما اون تصویر آخر رو با تمام جزییات به خاطر بسپارم. تو دانشکده دنبال یه جفت چشم آشنا می گشتم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ کجا بودی دیروز؟ چرا نیومدی فرودگاه؟

- خیلی سعی کردم، یک کاری برام پیش اومد، حیف شد، دوست داشتم بودم.

- آره، اونم سراغت رو گرفت.

- ببین من یک مشکلی دارم، یعنی چی اون رفت؟ من اینو نمی فهمم.

- تو دوست نداری اینو بفهمی. ببین من کلاس دارم، باید برم.

- وایسا، ببین می دونی دارم به این فکر می کنم موقعی که ندیده بودمش هم خیلی جاها رفته بوده ، ولی من نفهمیده بودم، اما حالا که دیدمش هم باز نمی فهمم رفت یعنی چی.

- ببین من رفتم.

- نه تو رو خدا، من این جوری نمی تونم.

اون بدون توجه به حرفای من رفت. اونم رفته بود. دیروز با هواپیما. من دیدمش موقع رفتن اما دیگه نمی بینمش، هیچ چیز از صحنه رفتنش یادم نیست.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش منم بودم. بغض طوری گلوم رو گرفته بود که حتی نتونستم خداحافظی کنم. البته اینقد شلوغ بود که کسی متوجه من نشد. نگاهمون یک لحظه تلاقی کرد، نگاهش آنقدر سرسری و بی خیال بود که هیچ کمکی به من نکرد که بگه داره می ره یعنی چی. موقع رفتن تعداد قدم هاش رو شمردم. تو دانشکده یه جفت چشم آشنا دیدم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیدی، اونم رفت بالاخره. دیگه فقط ماها موندیم.

- رفت؟ یعنی چی رفت؟

- رفت دیگه، رفت سوار هواپیما شد و رفت. رفت دنبال آیندش.

- اینکه نمی شه. ببین من نمی فهمم اون رفت یعنی چی.

- سعی کن بفهمی دیگه، اون رفت. دور شد، فاصلتون بیش از 100 یا 200 کیلومتر شد. ببین من باید برم. کلاس دارم.

- وایسا ببینم. یعنی رفتن یعنی همین، فاصله فیزیکیمون زیاد شده؟

- چرت نگو. من رفتم کلاس دارم.

- آخه فقط همین نیست، اگه همین بوده باشه، پس چرا من نمی فهمم.

اون کلاسش دیر شد و فاصلشو با من زیاد کرد. اونم دیروز فاصلش رو با من زیاد کرد. تعداد قدم هاش یادم نیست. حالم داشت از هرچی قوانین حرکت در فیزیک بود به هم می خورد. اگه رفتن اون فقط همین حرکت فیزیک بوده باشه، من تنها یک احمقم که قوانین فیزیک رو نمی فهمم.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش اونجا بودم. سعی کردم یه جوری ازش بپرسم که داره میره یعنی چی. خیلی ساده گفت یعنی همه چی رو فراموش کن. من فقط ماتزده نگاهش کردم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیدی اونم رفت. دیروز فهمیدم خیلی ناراحت شدی.

- ببین رفتن یعنی چی؟ به نظرت می شه گفت یعنی فراموش کردن؟

- چی می گی بابا؟ رفت دیگه، خداحافظی کرد و رفت. فراموشی چیه.

- ببین وقتی یکی رو ندیدی رفتنش رو هم نمی فهمی، اصلا اونی که ندیدی رو روش فکر نمی کنی. برا همین فراموش کردنش هم یک امر ابتدایی بوده یعنی بدوم شروع زمانی اتفاق افتاده. وقتی یکی رو دیدی و حالا می خواد بره، دیگه اون جوری نیست، فراموش نمی شه، اصلا فراموش کردنش هم به همون سختی مفهوم رفتنشه.

موقع حرف زدنم رفت چون کلاسش دیر شده بود. اونم دیروز رفته بود و می خواست که فراموش بشه. اما مثل پارچه ای که کثیف شده و پاک نمی شه و لکه روش می مونه اون تو مخ من چسبیده بود، اصلا فراموش کردنش معنی نداشت. و این باز هم کمکی به فهم مفهوم رفتن اون نمی کرد.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش جلوش رو گرفتم، گفتم من نمی تونم. اونم خیلی ساده گفت فکر کن من مردم. من پافشاری کردم. با ایما و اشاره بهم فهموند که هیچ اهمیتی براش نداره. ندارم. دیگه نگاهش نکردم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیروز چت شده بود.

- ببین دیروز تو دیدی که اون رفت.

- یعنی چی. خوب معلومه ، خودتم که بودی.

- نه من از یه جایی به بعد نگاه نکردم. خوب رفت، یعنی چی شد؟ یعنی چی کار کرد؟

- برو بابا تو حالت خوب نیست. فعلا من برم کلاس دارم.

- وایسا اون حتی اهمیتم نداد که من نمی تونم.

اون اهمیتی نداد و به خاطر کلاسش که دیر شده بود، رفت. اونم دیروز رفت.

این که فکرکنم اون مرده ، اصلا قضیه رفتن رو حل نمی کنه. چند وقت پیش که یکی از عزیزترین کسام مرده بود باز هم من نفمیده بودم که مرده یعنی چه. اون مرده بود و بی حرکت جلو من افتاده بود و من خاطره کثیف غذا خوردنمون تو یه رستوران خیلی با کلاس تو ذهنم بود و مردمی که به ما بد نگاه می کردند، دوست داشتم اون مردم بودند و بهشون می گفتم اینکه الان اینجا مرده، پس اون کی بوده اون روز که بد غذا می خورده.


اون دیروز رفت و من رو با خودش برد. من از دیروز دیگه من نیستم.