Monday, December 31, 2007

لحظه رفتن با توجه به بعد و قبلش

وارد دانشکده شدم. دنبال یک جفت چشم آشنا می گشتم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ کجا بودی دیروز؟ چرا نیومدی فرودگاه؟

- هان، فرودگاه؟ برای چی؟

- مگه نفهمیدی؟ رفت دیگه.

- رفت؟ کجا؟

- بابا گیج می زنیا. خوب کاری نداری من باید برم، کلاس دارم.

- وایسا ببینم، یعنی چی رفت؟ اینکه نمی شه.

- چی می گی تو، ببین من رفتم

- نه تو رو خدا کجا می ری. وایستا، من نمی تونم این جوری.

اون رفت. اون رفته بود. دیروز با هواپیما. من وسط دانشکده خشکم زده بود. نمی دونستم چرا. تنها داشتم سعی می کردم بفهمم که اون رفت یعنی چی.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. دیروز موقع رفتنش فرودگاه بودم، البته جلو نرفتم، از همون دور برای آخرین بار دیدمش، سعی کردم تماما اون تصویر آخر رو با تمام جزییات به خاطر بسپارم. تو دانشکده دنبال یه جفت چشم آشنا می گشتم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ کجا بودی دیروز؟ چرا نیومدی فرودگاه؟

- خیلی سعی کردم، یک کاری برام پیش اومد، حیف شد، دوست داشتم بودم.

- آره، اونم سراغت رو گرفت.

- ببین من یک مشکلی دارم، یعنی چی اون رفت؟ من اینو نمی فهمم.

- تو دوست نداری اینو بفهمی. ببین من کلاس دارم، باید برم.

- وایسا، ببین می دونی دارم به این فکر می کنم موقعی که ندیده بودمش هم خیلی جاها رفته بوده ، ولی من نفهمیده بودم، اما حالا که دیدمش هم باز نمی فهمم رفت یعنی چی.

- ببین من رفتم.

- نه تو رو خدا، من این جوری نمی تونم.

اون بدون توجه به حرفای من رفت. اونم رفته بود. دیروز با هواپیما. من دیدمش موقع رفتن اما دیگه نمی بینمش، هیچ چیز از صحنه رفتنش یادم نیست.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش منم بودم. بغض طوری گلوم رو گرفته بود که حتی نتونستم خداحافظی کنم. البته اینقد شلوغ بود که کسی متوجه من نشد. نگاهمون یک لحظه تلاقی کرد، نگاهش آنقدر سرسری و بی خیال بود که هیچ کمکی به من نکرد که بگه داره می ره یعنی چی. موقع رفتن تعداد قدم هاش رو شمردم. تو دانشکده یه جفت چشم آشنا دیدم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیدی، اونم رفت بالاخره. دیگه فقط ماها موندیم.

- رفت؟ یعنی چی رفت؟

- رفت دیگه، رفت سوار هواپیما شد و رفت. رفت دنبال آیندش.

- اینکه نمی شه. ببین من نمی فهمم اون رفت یعنی چی.

- سعی کن بفهمی دیگه، اون رفت. دور شد، فاصلتون بیش از 100 یا 200 کیلومتر شد. ببین من باید برم. کلاس دارم.

- وایسا ببینم. یعنی رفتن یعنی همین، فاصله فیزیکیمون زیاد شده؟

- چرت نگو. من رفتم کلاس دارم.

- آخه فقط همین نیست، اگه همین بوده باشه، پس چرا من نمی فهمم.

اون کلاسش دیر شد و فاصلشو با من زیاد کرد. اونم دیروز فاصلش رو با من زیاد کرد. تعداد قدم هاش یادم نیست. حالم داشت از هرچی قوانین حرکت در فیزیک بود به هم می خورد. اگه رفتن اون فقط همین حرکت فیزیک بوده باشه، من تنها یک احمقم که قوانین فیزیک رو نمی فهمم.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش اونجا بودم. سعی کردم یه جوری ازش بپرسم که داره میره یعنی چی. خیلی ساده گفت یعنی همه چی رو فراموش کن. من فقط ماتزده نگاهش کردم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیدی اونم رفت. دیروز فهمیدم خیلی ناراحت شدی.

- ببین رفتن یعنی چی؟ به نظرت می شه گفت یعنی فراموش کردن؟

- چی می گی بابا؟ رفت دیگه، خداحافظی کرد و رفت. فراموشی چیه.

- ببین وقتی یکی رو ندیدی رفتنش رو هم نمی فهمی، اصلا اونی که ندیدی رو روش فکر نمی کنی. برا همین فراموش کردنش هم یک امر ابتدایی بوده یعنی بدوم شروع زمانی اتفاق افتاده. وقتی یکی رو دیدی و حالا می خواد بره، دیگه اون جوری نیست، فراموش نمی شه، اصلا فراموش کردنش هم به همون سختی مفهوم رفتنشه.

موقع حرف زدنم رفت چون کلاسش دیر شده بود. اونم دیروز رفته بود و می خواست که فراموش بشه. اما مثل پارچه ای که کثیف شده و پاک نمی شه و لکه روش می مونه اون تو مخ من چسبیده بود، اصلا فراموش کردنش معنی نداشت. و این باز هم کمکی به فهم مفهوم رفتن اون نمی کرد.

وارد دانشکده شدم. دیروز اون رفته بود. موقع رفتنش جلوش رو گرفتم، گفتم من نمی تونم. اونم خیلی ساده گفت فکر کن من مردم. من پافشاری کردم. با ایما و اشاره بهم فهموند که هیچ اهمیتی براش نداره. ندارم. دیگه نگاهش نکردم. سلام کردم.

- سلام، چطوری؟ دیروز چت شده بود.

- ببین دیروز تو دیدی که اون رفت.

- یعنی چی. خوب معلومه ، خودتم که بودی.

- نه من از یه جایی به بعد نگاه نکردم. خوب رفت، یعنی چی شد؟ یعنی چی کار کرد؟

- برو بابا تو حالت خوب نیست. فعلا من برم کلاس دارم.

- وایسا اون حتی اهمیتم نداد که من نمی تونم.

اون اهمیتی نداد و به خاطر کلاسش که دیر شده بود، رفت. اونم دیروز رفت.

این که فکرکنم اون مرده ، اصلا قضیه رفتن رو حل نمی کنه. چند وقت پیش که یکی از عزیزترین کسام مرده بود باز هم من نفمیده بودم که مرده یعنی چه. اون مرده بود و بی حرکت جلو من افتاده بود و من خاطره کثیف غذا خوردنمون تو یه رستوران خیلی با کلاس تو ذهنم بود و مردمی که به ما بد نگاه می کردند، دوست داشتم اون مردم بودند و بهشون می گفتم اینکه الان اینجا مرده، پس اون کی بوده اون روز که بد غذا می خورده.


اون دیروز رفت و من رو با خودش برد. من از دیروز دیگه من نیستم.

Friday, April 06, 2007


همیشه هم اتفاقات بد، بد نیستند.

عباس آقا می رسه خانه. داره از پله ها می ره به طبقه چهارم یعنی منزلشون، که در آپارتمان طبقه دوم باز می شه و موجود عجیبی که چشم هاش به شکل عجیبی بیرون زده بیرون می آید. “عباس آقا ببخشیدا اما من عرضی داشتم. ما در این آپارتمان آبرو داریم. این نمی شه که هر کس و ناکسی اینجا رفت و آمد داشته باشه.” “ چی شده مگه؟” “دو مرد جوون همین بعداز ظهری به خانه شما وارد و در حالی که صدای خنده آنها همراه با نفر سومی که یک خانم بود و در طبقه چهارم ....” عباس آقا رویش را برمی گرداند و به سمت خانه راه می افتد.

زنی در طبقه چهارم در را باز می کند. عباس آقا با لگد به طرف زن می رود. زن با گاردی حمله عباس آقا را دفع می کند و به شتاب کفش پاشنه داری را به عنوان سلاح در دست می گیرد. “این دفعه دیگه زنده ات نمی گذارم. زنیکه بیشرف. حالا اگه این کاره هم بودی نمی شد بعد از ازدواج با من، دست از این کار بر می داشتی.”

عباس آقا دوباره می خواهد حمله کند، که پاشنه کفش او را می ترساند. “چی شده؟” پری خانم به گریه می افتد. “من می دونستم با هم تفاهم نداریم. حالا چی میشه؟ یعنی باید طلاق بگیریم؟”

پری خانم کفش را به بغلی می گذارد تا آب دماغش که آویزوون شده را با دستمال در جیبش پاک کند. عباس آقا از فرصت استفاده می کند و پری خانم را با یک ضربه نقش زمین می کند. تفی بر روی او انداخته و با لگد به جان او می افتد. “آی...آی...چرا می زنی؟ یعنی این جوری درست می شه؟ یعنی دیگه لازم نیست طلاق ... آی ...”

دهن پری خانم پرخون می شود و عباس آقا برای این که فرش دستبافشان خونی نشود، دست از زدن برمی دارد و با چند دستمال خون ها را پاک می کند. “حالا بهت نشون می دم. فاحشه زشت.”

عباس آقا دست پری خانم را می گیرد و شروع می کند به کشیدن او. به پایین پله ها که می رسد. یادش می افتد پری خانم روسری و مانتو ندارد. می رود روسری و مانتو برای او می آورد. آنها را به زور تن او می کند. پری خانم بهت زده فقط به یک جا خیره شده است. عباس آقا دوباره از دست او را گرفته و می کشد.

عباس آقا و پری خانم به دادگاه خانواده می رسند. عباس آقا در یکی از دادگاه ها را باز می کند و با همان صدای مردانه اش که پری خانم می مرد براش، داد می زند. “من می خوام اینو طلاق بدم.” “ حال شما خوب است؟ آقا سکوت را رعایت فرمایید. بعدشم چیزی که دست شماست تنها یک مانتو است.” عباس آقا به مانتویی که آستین آن در دستش است می نگرد. “آقا من همین الان می خوام زنم رو طلاق بدم. دلیل کافی هم دارم.” “آقا مطمئن باش به این زودی و راحتی نمی تونی؟ برو بیرون.”

عباس آقا به یکی از دوستانش زنگ می زند و بالاخره تا شب پری خانم را طلاق می دهد. در آخر چون پری خانم خود قدرت حرکت ندارد او را با خود به خانه می برد تا راجب به آن فکری کند.” پری خانم ساکت است وتنها به دیواره مانتو که به آن چسبیده است نگاه می کند.

تلفن خونه زنگ می زند. بنگاهی است. “به، سلام عباس آقا. خدمتتون عرض کنم که مشتری با قیمت عالی برای خونه پیدا شد.” “یعنی ندید، قبول کردند؟” نه دیگه مگه عیال خدمتتون عرض نکردند، امروز اومدیم خونه رو دیدیم.” گوشی از دست عباس آقا می افتد.

پری ، کجایی؟ من گه خوردم. خوب چرا نگفتی. من خشتک این بنگاهی رو جر می دم. بهش سفارش کرده بودم که من نیستم نیاد خونه رو نشون بده، اگرم میاد یک زنی برداره با خودش بیاره.” “عباس آقا من اینجام. چسبیدم به دیواره مانتو. کمی هم از بدنم ساییده شده. آخه شما نگذاستی من اصلا حرف بزنم.” “پری من واقعا معذرت می خوام. وای چی کار کردم؟ خدا من رو نمی بخشه.” “حالا عباس کاریه که شده. خودت رو ناراحت نکن، شاید هنوز خیلی آسیب ندیده باشم.”

عباس آقا شما که اینقدر مهربونی. من یک درخواست دارم از شما. فقط خجالت می کشم.” “نه بگو پری جوی.” “بیا با هم سکس داشته باشیم. شاید کمی هم از هم باز شدم، تونستم خودم رو از اینجا بکشم بیرون.” “اولا که این حرفا چیه یاد گرفتی؟ سکس یعنی چی؟ نگران حالتم نباش زنگ زدم ممد بیاد. الان می برمت بیمارستان. بعدشم ما الان دیگه نسبت به هم محرم نیستیم. اصلا ممکنه بری ازم شکایت کنی که بهت تجاوز کردم.” “عباس آقا این چه حرفیه. من که پا ندارم که راه برم. بعدشم من که آشنا ندارم کارم راه بیافته.” “بابات چی؟ اون که آشنا داره.” “آخه اصلا غیرت بابام اجازه می ده بره به دوستاش بگه به دخترم تجاوز کردند.”

عباس آقا تکه هایی از پری خانم که لازم است را پیدا می کند. نیم ساعت می گذرد.

دستت درد نکنه عباس. کلا حالم خیلی بهتر شد. فقط عباس. یک سری چیزای زنونه هست که من روم نمی شه به شما بگم، خودمم که نمی تونم. میشه زنگ بزنی به خواهرم.”

خواهر پری خانم، او را به بیمارستان می رساند و از آنطرف بنابر توصیه پری خانم به دادگاه می رود و از عباس آقا به دلیل تجاوز شکایت می کند. عباس به زندان می افتد و به او اعلام می شود که بنابر اینکه طلاق شما غیر قانونی بوده(دوست عباس آقا نیز به دلیل طلاق غیرقانونی دستگیر می شود)، عمل شما تجاوز محسوب نمی شود، اما هنوز هم به علت اذیت و آذار مجرم هستید و تنها راه آزادیتان رضایت پری خانم هست.

پری خانم رضایت می دهد و دو تعهد از عباس آقا می گیرد، یکی اینکه زن دومش را طلاق بدهد و دومی اینکه پری خانم را دوست داشته باشد.

عباس آقا و پری خانم همسایه ما هستند. همسایه های خوبی هستند. در ساختمان ما همه همسایه ها خوب هستند به جز طبقه دومی. موجود چشم ورقلمبیده ای که از وقتی ما در این آپارتمان ساکن شدیم، یعنی حدود 8 سال پیش، مرا می ترساند.

اهالی منزل هم راضی نمی شدند که از آنجا برویم و خودم هم توانایی این کار را نداشتم. عباس آقا که می دونست به بنگاهی گردن کلفت چیزی نمی تواند بگوید، موجود طبقه دومی را به شکلی که هیچ کس نفهمید، از آنجا محو کرد.

البته فکر می کنم اینجوری پیش برود، یعنی امیدوارم.”

Tuesday, March 20, 2007

عید

گذر از هیچ به هیچ

گذر خود چیزی هست

گذر خود شعشعه پوچی هیچ چی معناست.

Friday, March 02, 2007

رقابت

در یک زمان و با سوت ممد هر دو دوست شروع کردن به شاشیدن. پیدا کردن جای دنجی مثل اینجا که کسی نباشه، کار سختی بود. ده یازده ساعتی طول کشید. تو این ده یازده ساعت تنها جملاتی که رد و بدل شد اینجا خوبه؟ و نه بود. دو دوست به هم نگاه نمی کردند. آشناییشون به خیلی وقت پیش برمی گشت. صمیمی بودند.

-مچ می اندازیم.

-نه، می دونی که مچ من از تو ضعیف تره. می دویم. هر کی بیشتر دوید.

-می دونی که من تو دو ضعیف ترم. این رقابت نمی شه.

-می خوای تک بیاریم. یا مثلا عدد بیاریم هر کی افتاد.

-نه، دوست ندارم این قدر تصادفی باشد. باید شکل معقول تری داشته باشد. مساله به نظرم ماورایی تر از تصادفی بودن است.

از همه چیز هم خبر داشتند. به همین علت تصمیم به این کار گرفتند.

-یعنی چی؟ تو عالم رفاقت نباید این کار رو می کردی.

-من کاری نکردم، پیش اومد. تو باید زودتر به من می گفتی.

-می خواستم اول چیزی شکل بگیره، بعد. خوب حالا چی؟ هر چی اون گفت؟

-نه، باید معلوم بشه که کی اول بهش بگه، من یا تو؟ اون نباید انتخاب کنه.

-ببین من واقعا دوستش دارم.

-جون تو منم همینطور.

-ممد، قبول کن که برای من بیشتر کف کرد.

چهره ممد درهم رفت. با خود فکر کرد، یعنی تمام شد.

-اوهوم قبول دارم. می دونی دارم به چی فکر می کنم.

دو دوست به هم نگاه کردند.

-اره. کاشکی اونم تو این رقابت شرکت می کرد.

-حتما هم شرکت می کرد.

به کفهایی که از بین می رفت خیره شدند و هر دو لبخند شیرینی زدند.

Thursday, November 09, 2006

صدا

ساعت هشت کلاس داشتم. یک ربع زودتر رسیدم. گفتم برم یک سیگار بکشم، بعدش می رم سر کلاس. جایی در دانشگاه بلد بودم که از نظر دنجی عالی بود. هر وقت رفته بودم تو اون زمانی که اونجا بودم یا آدم ندیده بودم یا اینکه از دور از اونجا رد شده بودند.

به اونجا رفتم و ولو شدم روی زمین و شروع کردم به سیگار کشیدن. در بین سیگار به ناگاه جنبش نامطبوعی حس کردم. صدایی تکه تکه از یک جایی در اون نزدیکی می اومد. به نظر نفس نفس بود اما به شکل خیلی نامنظم. در ابتدا بی خیالش شدم و به سیگار کشیدن ادامه دادم. اما صدا آنچنان شکل عجیبی در ذهن من پیدا کرده بود که من را به حرکت واداشت.

با کمی دقت متوجه شدم صدا از فاصله نزدیکی از پشت یک دیوار می آید. در اونجا یک فرورفتگی بود که از دو سمت با ستونی که جلو آمده بود پوشانده شده بود. من معمولا وقتی به اینجا سر می زدم کمی در آن بین می ایستادم. نمی دونم چرا ولی حس عجیبی بهم می داد.

به سمت اونجا حرکت کردم. صدا حالتی دایره وار پیدا کرده بود و چند تکه صدا بود که به دنبال هم تکرار می شدند. یکی از آنها صدای نفس نفس زدن بود. وقتی نزدیک تر شدم مطمئن شدم.

به نزدیکی ستون که رسیدم به یکباره ایستادم. یک حدسی در مورد صدا زدم و اگر حدسم درست بود نمی خواستم که جلوتر برم. به نظر دو نفر بودند که سخت با هم مشغول بودند.

حال که با این حدس جدید به صدا گوش می کردم همه تکه های صدا برام روشن می شد. ناله های ناشی از لذت یکی در ادامه نفس کشیدن دیگری و نفس کشیدن دیگری در ادامه ناله های ناشی از لذت یکی. صدای قورت دادن آبی که در دهانشون جمع می شذ. صدای خش خش ناشی از کشیده شدن بدن ها و لباس ها به هم. صدای ناشی از گرفته شدن لب ها به جایی و ول شدن آنها. صدایی شبیه به بوسه و همچنین صدای کشیده شدنشون به دیوارها.

البته صداها بسیار آروم بود و معلوم بود که به سختی جلوی تولید آنها را می گیرند.

اولین حسی که من را دربرگرفت حس ترس بود. خیلی طول کشید که بفهمم این حس از چی در درون من سرچشمه می گیرد. ترس از این بود که آنها دیده شوند. توسط هر کسی حتی خود من. می خواستم برگردم برم. کلاسم دیر می شد. اما نمی تونستم. متوجه شدم که سیگار خاموش شده. اون رو روی زمین پرت کردم و همونجا که ایستاده بودم خشکم زد. حتی از این می ترسیدم که صدای من اونها رو بترسونه و از هم جدا شن. احتمالا خودشون نیز آماده بودند که بر اثر شنیدن صدا سریع از هم جدا شن و حالت عادی به خود بگیرند.

آرام رفتم و به دیوار کنار ستون تکیه دادم. بعد از چند لحظه حرکت را در سراسر دیوار نیز حس کردم. دیوار می لرزید. صدا از دیوار بیرون می زد. خیلی خوب بود، دوبار اون حس غریب بهم دست داد. حسی که هنگامی که در درون اون فرورفتگی می ایستادم بهم دست می داد. در تخیلات خود غرق شدم که جنبش دیگری از سوی دیگر حس کردم. کسی داشت از اونجا رد می شد. نمی دونم چرا ولی حس کردم که باید هرجور که می تونم نگذارم که بفهمه اونها اونجا هستند. همچنین اونها نیز نفهمند که کسی در اون نزدیکی هست.

کسی نزدیک می شد و من تنها یک راه به ذهنم رسید. "سلام، ببخشید من اینجاها رو خیلی نمی شناسم، اگه یک سوال داشته باشم کی هست که جواب من رو بده؟" "سلام، سوال؟ در چه موردی؟" "شما چه دانشکده ای هستید؟" "م.شیمی" "چند لحظه وقت دارید؟" "یک مقداری آره، می خواهید شما سوالتون رو بپرسید اگه تونستم جواب می دم."

آره، ایستاد تا من ازش سوالم رو بپرسم. من گفتم که کیفم در سمتی دور از اون فرورفتگی است و اگر امکان داره بریم اونجا که سوال رو بپرسم. خلاصه طرف رو از اونجا دور کردم و طرف هم که اینقدر ترسید، اصلا از یک جای دیگر رد شد.

آروم به نزدیکی فرورفتگی برگشتم. ساعت هشت و پنج دقیقه بود و اونها هنوز مشغول بودند.ترس وجودم رو گرفته بود. می دونستم که تا هروقت اونها اونجا باشند، من نیز خواهم بود. حالا دیگر صدای بیان کلماتی نیز در بین آن تکه صداها می آمد. حس کردم که اونها تقریبا فراموش کردند که کجا هستند. صداشون بلندتر شده بود. اون احتیاط اولیه نیز از بین رفته بود. من به همان جای قبلی تکیه دادم.

لرزش دیوار و صدا دوباره من را دربرگرفت. به تک تک سلول های بدنم نفوذ کرد. من با تمام وجود در گیر شدم. صدا بالا و بالاتر می رفت و نیز بیشتر و بیشتر در گیر می شدم.

به یکباره لرزش دیوار به شکل بی مهابایی زیاد شد و صداها تقریبا به فریاد تبدیل شد. حالا دیگر هر تکه صدا با تمام جزییاتش قابل شنیدن بود. من فقط گوش می کردم.

یکی از آنها سرفه خفیفی کرد. این سرفه با قبلی ها نمی خواند، یک مشکلی بود. من به خودم اومدم. صدا بسیار بلند بود و من تازه فهمیدم که اون دو دیگه هیچ چی نمی فهمند.

صدا شعاع بسیار زیادی رو میپیمود و حتما کسی اگر در اون نزدیکی بود که حتما بود، می شنید. من کلاسم دیر شده بود. ساعت هشت و ربع بود. از طرفی اون ترس تا سر حد جنون زیاد شده بود و دردی عجیب از شقیقه هام بیرون می زد. اگر دیگه الان سر کلاس نمی رفتم، استاد راهم نمیداد. اما از طرفی اونها نیز هنوز اونجا بودند. بدون همچون منی که مواظبشون باشه. سیگاری روشن کردم، با تمام وجود پکی به آن زدم و تا حد ممکن دود را در ریه ام نگه داشتم. موبایلم را از جیبم در آوردم. به گوشم گذاشتم و داد زدم: "الو، لامصب پس تو کجایی؟"

راه افتادم. دختری از کنارم رد شد. شدیدا سرخ شده بود و سرووضعش شدیدا به هم خورده بود. من از جلوی فرورفتگی رد شدم. کسی آنجا نبود.

Friday, September 29, 2006

شکاف

چند وقت پیش داشتم از جایی رد می شدم که شنیدم همان دو روز پیشش اون هم از انجا رد شده است. خود را ملامت کردم که چرا دو روز پیش از انجا رد نشده بودم. اما خوب تقصیر گردن من نبود، من چگونه می توانستم بفهمم که دو روز پیش از آن روز او از آنجا میگذشته است.

سعی کردم ته توی قضیه را دربیارم که چرا طرف دو روز پیش از آنجا گذشته است. در پی همین کشف و شهود به ناگاه متوجه شدم که من قبلا هم از اینجا رد شده بودم، حالا نه حتما دو روز پیش.

البته شاید هم دو روز پیش بوده است. چگونه می توانستم بفهمم. تنها راه ممکن ایستادن و گوش دادن بود. از شنیده ها چیزی که برداشت می شد این بود که فردی دیگر نیز به جز او از آنجا رد شده است، اما هویت آن شخص به روشنی بیان نمی شد. انگار که ترسی یا شرمی گفته ها را فیلتر می کرد.

مدتی دیگر گوش کردم. اما سخن از او و آن شخص غریبه به کسان دیگر کشیده شد. می ترسیدم برم و او بیاد و از انجا بگذرد و من دوباره زمانی دیگر فقط در اینجا بشنوم که او گذشته است.

راه دیگری بود، او از کجا آمده بود که از آنجا گذشته بود. مطمئنا قبلا جایی دیگری بوده به غیر از انجا و همچنین سخن از گذشتن بود، پس او به جایی دیگر غیر از انجا رفته است.

از طرفی آن شخص غریبه که بوده است. من بوده ام یا شخصی غیر از من اما با نیت من که دنبال او هستم.

اوهوم، به نظر می رسد اگز آن شخص به دنبال او بوده است، از منی که همچنین به دنبال او هستم خیلی جلوتر است، پس برای من دیگر امکانی برای دستیابی نمی ماند.

از همان موقع این فکر که شاید خود من دو روز پیش از آنجا گذشته باشم راحتم نمی گذاشت، اما پس چرا باز از آنجا گذشتم. یعنی او سیری دایره وار را طی می کند. یعنی هی چیزی را تکرار می کند. اگر اینگونه بود من خیلی زودتر از این به او می رسیدم. یا شایدم نه. شاید همین تکرار مرا گول می زند.

خیلی چیزها در شکل گیری یک تفکر موثرند. آن شخص غریبه، من، او و جایی که هر سه این اشخاص از آن می گذرند و البته بینایی خارجی مثل خواننده این متن. شاید واگذاری فکر خلاقه برای ادامه دادن این روایت به خواننده کاری رذیلانه باشد، آن هم هنگامی که هیچ نشانه ای به او نداده ای. اما بسیاری نشانه ها در ذهن خود او هستند.

من به زمان حال روایت می نگرم، هنگامی که این سطور را می نویسم. خیلی راحت نیستم، سرما خورده ام و هر چند لحظه یکبار فین می کنم. چشمانم را خواب ربوده است و من به کمک چیزی دیگر از ضمیر خودآگاهم می نویسم.

او هم اینجاست و فقط نظاره می کند. کس دیگری نیز اینجاست، آن شخص غریبه. او در لایه لایه ی ما جریان دارد. او همان عنصر مسموم کننده است که بین ما حرکت می کند. خیلی ساده وقتی او نباشد، ما دیگر مشکلی نداریم، اما خود نمی خواهیم.

او الان خوابید، من به چشمانش که رویش را پلک پوشانده خیره شده ام سعی دارم که بدون هیچ برخورد مادی بیدارش کنم. چه تلاش مذبوحانه ای.

Monday, August 14, 2006

کنده شدن

یک بار به تمامی عاشق هیچ شدم. عاشق هیجی که معنای مستقل داشت، حداقل برای من. لزوم پذیرش تنها کنده شدن بود. خود این لزوم را القا می کرد. تصمیم به ارتباط گرفتم. یعنی تصمیم گرفته شده بود، از لحظه ای که مفاهیم اون روی خود را به من نشان دادند. هیچ بود.

من در بین شکاف عمیقی که از تقلای مفاهیم به وجود آمده بود دست و پا می زدم. در هیچ. نوک تیز یک قله و من که با یک پا روی آن ایستاده بودم. پای دیگر وظیفه ای مشخص مثل حفظ تعادل بود. جلوگیری از سقوط در جهتی ناخواسته. آری انتخاب داشتم. اما انتخابی چنان سخت که هرلحظه به همان شکل قدیم مفاهیم غبطه می خوردم.

معنی هیچ، ابتدایی ترین چیزی بود که برای پذیرش باید هیچ می شد. اما به محض هیچ شدن هیچ، من عاشق چی شده بودم؟ آیا لازم بود. یعنی چیزی بودن چیزی که عاشقش شده بودم.

مفاهیم دست به پرواز زدند. پروازی دیوانه وار برای دور کردن من از هیچ. اوهوم دور شدم. مفهوم هیچ سر دسته پرندگان بود.

لزوم پذیرش کنده شدن بود. من به پرواز اغوا کننده آنها خیره شده بودم. سلسله مراتب بسیار با معنی طی شد، در حرکت به سمت بی معنایی. سقوط شروعش بود. برای سقوط احتیاج به هیچ نبود جز بر هم زدن تعادل. سقوط مرا به شکاف کشاند. مفاهیم خود اون شکاف را عمیقتر کردند. پرواز آنها همه چیز را شکل داد. من به داخل آن سقوط خود را ادامه دادم و به جایی پیش رفتم.

یه نوسان جدید

پوچی مبنای شروع اختلال بود. کنشی جهت یافته، بسیار خشن و جلو رونده. تفکرات بدون خواست من شکل می گرفت. مفاهیم عاشق اند. اما همه این خشونت ها در اوج پوچی بروز کرد و خود را نشان داد. آنچنان که به لذتی عمیق رسید. لذت پوچی.

http://delights-of-vanity.blogspot.com

اما هیچ چیز در شکل دیالکتیکی مفاهیم پایدار نمی ماند. نرم شد. همه چیز نرم شد. شکلی قوام یافته تر پیدا کرد. به کنشی نرم تبدیل شد.