Thursday, November 09, 2006

صدا

ساعت هشت کلاس داشتم. یک ربع زودتر رسیدم. گفتم برم یک سیگار بکشم، بعدش می رم سر کلاس. جایی در دانشگاه بلد بودم که از نظر دنجی عالی بود. هر وقت رفته بودم تو اون زمانی که اونجا بودم یا آدم ندیده بودم یا اینکه از دور از اونجا رد شده بودند.

به اونجا رفتم و ولو شدم روی زمین و شروع کردم به سیگار کشیدن. در بین سیگار به ناگاه جنبش نامطبوعی حس کردم. صدایی تکه تکه از یک جایی در اون نزدیکی می اومد. به نظر نفس نفس بود اما به شکل خیلی نامنظم. در ابتدا بی خیالش شدم و به سیگار کشیدن ادامه دادم. اما صدا آنچنان شکل عجیبی در ذهن من پیدا کرده بود که من را به حرکت واداشت.

با کمی دقت متوجه شدم صدا از فاصله نزدیکی از پشت یک دیوار می آید. در اونجا یک فرورفتگی بود که از دو سمت با ستونی که جلو آمده بود پوشانده شده بود. من معمولا وقتی به اینجا سر می زدم کمی در آن بین می ایستادم. نمی دونم چرا ولی حس عجیبی بهم می داد.

به سمت اونجا حرکت کردم. صدا حالتی دایره وار پیدا کرده بود و چند تکه صدا بود که به دنبال هم تکرار می شدند. یکی از آنها صدای نفس نفس زدن بود. وقتی نزدیک تر شدم مطمئن شدم.

به نزدیکی ستون که رسیدم به یکباره ایستادم. یک حدسی در مورد صدا زدم و اگر حدسم درست بود نمی خواستم که جلوتر برم. به نظر دو نفر بودند که سخت با هم مشغول بودند.

حال که با این حدس جدید به صدا گوش می کردم همه تکه های صدا برام روشن می شد. ناله های ناشی از لذت یکی در ادامه نفس کشیدن دیگری و نفس کشیدن دیگری در ادامه ناله های ناشی از لذت یکی. صدای قورت دادن آبی که در دهانشون جمع می شذ. صدای خش خش ناشی از کشیده شدن بدن ها و لباس ها به هم. صدای ناشی از گرفته شدن لب ها به جایی و ول شدن آنها. صدایی شبیه به بوسه و همچنین صدای کشیده شدنشون به دیوارها.

البته صداها بسیار آروم بود و معلوم بود که به سختی جلوی تولید آنها را می گیرند.

اولین حسی که من را دربرگرفت حس ترس بود. خیلی طول کشید که بفهمم این حس از چی در درون من سرچشمه می گیرد. ترس از این بود که آنها دیده شوند. توسط هر کسی حتی خود من. می خواستم برگردم برم. کلاسم دیر می شد. اما نمی تونستم. متوجه شدم که سیگار خاموش شده. اون رو روی زمین پرت کردم و همونجا که ایستاده بودم خشکم زد. حتی از این می ترسیدم که صدای من اونها رو بترسونه و از هم جدا شن. احتمالا خودشون نیز آماده بودند که بر اثر شنیدن صدا سریع از هم جدا شن و حالت عادی به خود بگیرند.

آرام رفتم و به دیوار کنار ستون تکیه دادم. بعد از چند لحظه حرکت را در سراسر دیوار نیز حس کردم. دیوار می لرزید. صدا از دیوار بیرون می زد. خیلی خوب بود، دوبار اون حس غریب بهم دست داد. حسی که هنگامی که در درون اون فرورفتگی می ایستادم بهم دست می داد. در تخیلات خود غرق شدم که جنبش دیگری از سوی دیگر حس کردم. کسی داشت از اونجا رد می شد. نمی دونم چرا ولی حس کردم که باید هرجور که می تونم نگذارم که بفهمه اونها اونجا هستند. همچنین اونها نیز نفهمند که کسی در اون نزدیکی هست.

کسی نزدیک می شد و من تنها یک راه به ذهنم رسید. "سلام، ببخشید من اینجاها رو خیلی نمی شناسم، اگه یک سوال داشته باشم کی هست که جواب من رو بده؟" "سلام، سوال؟ در چه موردی؟" "شما چه دانشکده ای هستید؟" "م.شیمی" "چند لحظه وقت دارید؟" "یک مقداری آره، می خواهید شما سوالتون رو بپرسید اگه تونستم جواب می دم."

آره، ایستاد تا من ازش سوالم رو بپرسم. من گفتم که کیفم در سمتی دور از اون فرورفتگی است و اگر امکان داره بریم اونجا که سوال رو بپرسم. خلاصه طرف رو از اونجا دور کردم و طرف هم که اینقدر ترسید، اصلا از یک جای دیگر رد شد.

آروم به نزدیکی فرورفتگی برگشتم. ساعت هشت و پنج دقیقه بود و اونها هنوز مشغول بودند.ترس وجودم رو گرفته بود. می دونستم که تا هروقت اونها اونجا باشند، من نیز خواهم بود. حالا دیگر صدای بیان کلماتی نیز در بین آن تکه صداها می آمد. حس کردم که اونها تقریبا فراموش کردند که کجا هستند. صداشون بلندتر شده بود. اون احتیاط اولیه نیز از بین رفته بود. من به همان جای قبلی تکیه دادم.

لرزش دیوار و صدا دوباره من را دربرگرفت. به تک تک سلول های بدنم نفوذ کرد. من با تمام وجود در گیر شدم. صدا بالا و بالاتر می رفت و نیز بیشتر و بیشتر در گیر می شدم.

به یکباره لرزش دیوار به شکل بی مهابایی زیاد شد و صداها تقریبا به فریاد تبدیل شد. حالا دیگر هر تکه صدا با تمام جزییاتش قابل شنیدن بود. من فقط گوش می کردم.

یکی از آنها سرفه خفیفی کرد. این سرفه با قبلی ها نمی خواند، یک مشکلی بود. من به خودم اومدم. صدا بسیار بلند بود و من تازه فهمیدم که اون دو دیگه هیچ چی نمی فهمند.

صدا شعاع بسیار زیادی رو میپیمود و حتما کسی اگر در اون نزدیکی بود که حتما بود، می شنید. من کلاسم دیر شده بود. ساعت هشت و ربع بود. از طرفی اون ترس تا سر حد جنون زیاد شده بود و دردی عجیب از شقیقه هام بیرون می زد. اگر دیگه الان سر کلاس نمی رفتم، استاد راهم نمیداد. اما از طرفی اونها نیز هنوز اونجا بودند. بدون همچون منی که مواظبشون باشه. سیگاری روشن کردم، با تمام وجود پکی به آن زدم و تا حد ممکن دود را در ریه ام نگه داشتم. موبایلم را از جیبم در آوردم. به گوشم گذاشتم و داد زدم: "الو، لامصب پس تو کجایی؟"

راه افتادم. دختری از کنارم رد شد. شدیدا سرخ شده بود و سرووضعش شدیدا به هم خورده بود. من از جلوی فرورفتگی رد شدم. کسی آنجا نبود.