Friday, September 29, 2006

شکاف

چند وقت پیش داشتم از جایی رد می شدم که شنیدم همان دو روز پیشش اون هم از انجا رد شده است. خود را ملامت کردم که چرا دو روز پیش از انجا رد نشده بودم. اما خوب تقصیر گردن من نبود، من چگونه می توانستم بفهمم که دو روز پیش از آن روز او از آنجا میگذشته است.

سعی کردم ته توی قضیه را دربیارم که چرا طرف دو روز پیش از آنجا گذشته است. در پی همین کشف و شهود به ناگاه متوجه شدم که من قبلا هم از اینجا رد شده بودم، حالا نه حتما دو روز پیش.

البته شاید هم دو روز پیش بوده است. چگونه می توانستم بفهمم. تنها راه ممکن ایستادن و گوش دادن بود. از شنیده ها چیزی که برداشت می شد این بود که فردی دیگر نیز به جز او از آنجا رد شده است، اما هویت آن شخص به روشنی بیان نمی شد. انگار که ترسی یا شرمی گفته ها را فیلتر می کرد.

مدتی دیگر گوش کردم. اما سخن از او و آن شخص غریبه به کسان دیگر کشیده شد. می ترسیدم برم و او بیاد و از انجا بگذرد و من دوباره زمانی دیگر فقط در اینجا بشنوم که او گذشته است.

راه دیگری بود، او از کجا آمده بود که از آنجا گذشته بود. مطمئنا قبلا جایی دیگری بوده به غیر از انجا و همچنین سخن از گذشتن بود، پس او به جایی دیگر غیر از انجا رفته است.

از طرفی آن شخص غریبه که بوده است. من بوده ام یا شخصی غیر از من اما با نیت من که دنبال او هستم.

اوهوم، به نظر می رسد اگز آن شخص به دنبال او بوده است، از منی که همچنین به دنبال او هستم خیلی جلوتر است، پس برای من دیگر امکانی برای دستیابی نمی ماند.

از همان موقع این فکر که شاید خود من دو روز پیش از آنجا گذشته باشم راحتم نمی گذاشت، اما پس چرا باز از آنجا گذشتم. یعنی او سیری دایره وار را طی می کند. یعنی هی چیزی را تکرار می کند. اگر اینگونه بود من خیلی زودتر از این به او می رسیدم. یا شایدم نه. شاید همین تکرار مرا گول می زند.

خیلی چیزها در شکل گیری یک تفکر موثرند. آن شخص غریبه، من، او و جایی که هر سه این اشخاص از آن می گذرند و البته بینایی خارجی مثل خواننده این متن. شاید واگذاری فکر خلاقه برای ادامه دادن این روایت به خواننده کاری رذیلانه باشد، آن هم هنگامی که هیچ نشانه ای به او نداده ای. اما بسیاری نشانه ها در ذهن خود او هستند.

من به زمان حال روایت می نگرم، هنگامی که این سطور را می نویسم. خیلی راحت نیستم، سرما خورده ام و هر چند لحظه یکبار فین می کنم. چشمانم را خواب ربوده است و من به کمک چیزی دیگر از ضمیر خودآگاهم می نویسم.

او هم اینجاست و فقط نظاره می کند. کس دیگری نیز اینجاست، آن شخص غریبه. او در لایه لایه ی ما جریان دارد. او همان عنصر مسموم کننده است که بین ما حرکت می کند. خیلی ساده وقتی او نباشد، ما دیگر مشکلی نداریم، اما خود نمی خواهیم.

او الان خوابید، من به چشمانش که رویش را پلک پوشانده خیره شده ام سعی دارم که بدون هیچ برخورد مادی بیدارش کنم. چه تلاش مذبوحانه ای.